ذهنی که بازیهای منطقی معمول را مسخره میکند، به دنبال مطالعه زبانها و متنهای باستانی است، نسبت به تنوع و رنگارنگی فرهنگها در گستره جغرافیا و تاریخ آگاه است و...
کنجکاوی مرض آلودی نسبت به روایات و اسطورههای قدیمی، البته نثری گیرا و قلمی استوار دارد، اینها معجونی است که ردپای آن را در آثار خیلی از نویسندگان دیدهایم. از مرحوم کرایتون (که پارک ژوراسیک او مشهور است ولی در «مرده خواران» نیز روایتی میخکوبکننده از سفر سفیر خلیفه عباسی به سرزمین وایکینگها تقریر کرده) تا زنده یاد تالکین (که شاید بشود آثار او را با حماسههای هومر و فردوسی سنجید) که کموبیش ملغمهای از این ویژگیها داشتند و به همین خاطر علاقهمندان زیادی پیدا کردند؛ اما یک نفر هم هست که رمان بلندی ننوشته، حماسهای هم خلق نکرده؛ اما داستانهایی دارد به کوتاهی یک جرعه آب خنک که در بعدازظهر تابستان مینوشی و به بلندی افسون قصههایی که در شبهای زمستان میشنوی. این شخص کسی نیست جز «بورخس»؛ بورخسی که حافظ را میستایید و شاید دلش میخواست مثل همتای شیرازیاش همیشه ردی از خود نزد دوستدارانش بهجا بگذارد. به خاطر همین است که هر سال در اوایل شهریور ماه، یاد او میافتیم و دلمان برای پارادوکسهایی که با قلمش نقش میکرد، غنج میرود؛ آن هم درست در روزهایی که سالگرد تولد اوست.